-
قلب سنگی :
جمعه 17 خردادماه سال 1387 23:27
قسم خورده بودم که دگر دل نبندم ، زیرا که دلی باقی نمانده بود، ولی بازهم دل بستم حال، تکه های قلب شکسته ام را درجعبه ای ریختم و با نگاهی گفتمش خداحافظ . . . با دستان خود میان باغچه به خاک سپردم، با اشک هایم، به خاک یاد آور شدم مراقبش باشد ، حصاری ساختمش از رز تا دگر مجال ندهد برکسی تا نوازشش کند. هم ا کنون بجای آن دل،...
-
به من بنگر،
جمعه 17 خردادماه سال 1387 22:40
آری به من همان دخترک سبک وزن با خال میان ابروانش ، همان دخترکی که جز دلی صاف چیزی در دست نداشت . بنگر که تنها درجستجوی دلی بود تا دلش را پیوند بزند . شانه ای که از تزس بادها تکیه گاهش باشد و دستانی که از عمق وجود . . . وتو چون دیگران آرام وبی صدا از کنارم گذشتی. بی آنکه سخنی برلب آری ، بی آنکه با نگاهی ساده بگویی...
-
گلی بی دفاع :
جمعه 17 خردادماه سال 1387 22:36
لحظه ای سکوت اختیار کنید ، فقط لحظه ای تا برایتان بگویم ، دیدن یک لبخند چه زیباست ،تا ببینید یک نهال چگونه رشد می کند. برایتان بگویم که چگونه از خشکیدن آن غنچه دل باغبان لرزید ، گونه هایش خیس شد از غم . برایتان بگویم گل مریم چگونه در باغ خودنمایی می کرد . چگونه عطرش مست می کرد پروانه های باغ را. وحالا انسانی مغرور...
-
آب وسنگ :
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1387 22:57
برزبان آوردم آنچه راکه دردل داشتم تا شاید سنگ ها سست گردند وبه مراد دل رسم . افسوس که آگاه نیستیم از ذهن یکدیگر ، نفهمیدم سخنان یکدیگر را . از کنار هم رد شدیم مانند آب وسنگ ، با زهم مثل قبل آب می شست دل سنگ .چون قطره ی آب در جستجوی آرامش رفتیم تا خاموش گردیم در دل دریا . افسوس و صد افسوس که دریا می شست دل شن ها را .
-
خدای عزیزم
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 23:35
خدای عزیزم بازم خسته ام ، بازهم زانوانم می لرزد ،چقدر به دست های مهربانت نیاز مندم ای کاش در کنارم بودی . هر آنچه را که در ذهنم می آید ، می پرسم ولی افسوس بعد از این همه سال هنوز هم کلمه کم می آورم. هنوز هم نمی توانم آنچه را که از ذهنم می گذرد برزبان بیاورم . ای کاش تو خود جواب سوال هایم را می دادی زیرا تنها کسی هستی...
-
انتظار
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 23:11
بعضی وقت ها احساس می کنم شب پره هم یادش میره که منتظرشم ، دلم براش تنگ شده . خیلی راحت از کنارم پر میزنه و میره بدون اینکه یه نگاه کوچواو بندازه این پایین و وبه صداها و اشاره هام جواب بده ، میره بدون اینکه بگه کی برمی گرده بدون اینکه .... درست وقتی که مایوس میشم یکدفعه می شینه رو شونه هام .بس که شیطونه .
-
اشک های اریرا
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1387 15:38
با خودش زمزمه می کند: مبادا روزی که شب پره می خواهد برود ، برای همیشه باشد، نکند از کنارش برود و فراموش کند که یک گوشه این شهر شلوغ کسی چشم براه او نشسته ، دختری به سبکی کاغذ . فراموش کند آن غروب پاییزی را که طلوع بود نه غروب. آن زمان که خشکیده بود پوست بر صورت اریرا، با بال های نرم و مهربانش نقاب را از صورت اریرا...
-
پیچک
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1387 20:23
چه زیبا قد می کشد پیچک کوچک قلبم . سبزی برگ هایش ،سرخی گل هایش در هیچ جعبه رنگی پیدا نمیشود.دلم پر است از پروانه های رنگین .به تعداد لبخند هایی که نگذاشته بودم نمایان شوند. دنیا زیباست ،دنیای با شب پره زیبا ست .شاید اگر نور شب پره عزیزم نبود ،پیجکم محو نمی کرد تمام تاریکی ها را، دیوار ها را ... خداوندا شب پره عزیزم را...
-
صورتک
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1387 20:14
دستی بر صورتم کشیدم ، خشکیده بود نقاب بر صورتم آخرتنها زمانیکه شب پره به سراغم که می آید، صورتکم را برمی دارم تنها کسی که باور کرد اریرا را ، دختری به سبکی کاغذ را ، باور کرد دلی دارم به رنگ آبی و معنای سه نقطه را در میان این همه تاریکی از ترس این انسان که حمله ور می شوند به سویت ، له می کنند دل ها را زیر چکمه هایشان...
-
باز این دل صاب مرده سردشه.
جمعه 30 فروردینماه سال 1387 18:56
از وقتی تنهات گذاشتم دست و دلم به هیچ کاری نمیره . بدجوری دلم گرفته،باجون کندن تونستم بنویسم ،آخه قبلا هم تو پیشم بودی هم شب پرم . حالا که نیستی فقط فقط .... آخه تو همیشه مال من خودخواه بودی فقط من . وقت و بی وقت میومدم پیشت ولی به جز من خیلی های دیگه منتظر شب پره من هستن تازه اگه اون طفلی بخواد همش مراقبم باشه که ......
-
و بازهم خداحفظ...
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 20:37
مثل همه خداحافظی ها سخته ، درد ناکه ..........بااینکه یکبار دیگه هم از هم خداحفظی کردیم. دفعه قبل فکر می کردم برگشتی وجود نداره وممکنه برای همیشه ترکش کنم، ولی فقط هفت ماه طول کشید . با اینکه میدونم برمی گردم، مطمئنم که بر می گردم ، بااین همه دلم براش تنگ میشه ، خیلی زیاد ، خیلی. بازم باید برم ،برم و با تمام خاطرات...
-
خدای عزیزم
جمعه 23 فروردینماه سال 1387 22:37
چرا دلی را که آفریدی براش قابی در نظر نگرفتی تا از هر ضربه ترک برنداره ؟؟؟؟ چرا ؟ چرا فکر نکردی که مخلوقاتت بازی تو فیلم نامت رو دوست دارند یانه ؟ چرا پیمانه نکردی صبر وطافت ها را ، سختی ها را ، غم ها را ، شادی ها را ؟؟؟؟؟ چرا گفثی دوست بداریم همه کس را ، همه چیز را در حالی که توان نشان دادن احساسمان را نداریم ؟؟ نمی...
-
نردبان
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 23:15
چشم هام رو بسنم ، بی محابا بالا رفتم از پله های نردبانی که اعتباری به استحکامش نبود. لحظه ای چشم گشودم، من درمیان ابرها ، ستاره ها به دورم حلقه زدند..ناگهان بادی وزید ،ابری غرید ، نردبان لرزید و من زمین خوردم . چشم هایم را گشودم ،تنها نردبان نشکسته یود، دل من هم درگوشه ای زیر تکه های چوب خورد شده یود.
-
زیبا ترین صدا
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 23:11
صدایش همچون نجوایی آرام بخش روح و جانم است. صدایی که آشنایم کرد با ترانه ....... صدایی که شعرها را از عمق وجود برلب می آورد. بی آتکه بداند دختر کوچکش که دیر زمانیست بزرگ شده ، هنوز هم با صدای او به آرامش می رسد .
-
زندگی یعنی کوره
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 22:50
با گذشت این همه سال هنوز نفهمیدم معنی کامل زندگی، این کلمه پنج حرفی یعنی چی !!!!!! بعضی وقت ها انقدرمحو این همه زیبایی میشم که مثل یه مست می خورم تو درو دیوار ،البته زبونم لال اگه شب پره های عزیزم نباش که راهم رو روشن کنند ، بعضی وقت هاهم از هوشیاری زیاد دچار تنفر می شم . شنیده یودم زندگی چون کوره ای هست که باید خوب...
-
ستاره
جمعه 16 فروردینماه سال 1387 20:17
ستاره را گفتم : کجاست مقصد این کهکشان سرگشته ؟ کجاست خانه این ناخدای سرگردان ؟ کجا به آب رسد تشنه با فریب سراب ؟ ستاره گفت : خاموش ، لحظه را در یاب فریدون مشیری
-
ذوستی و رفاقت چیست ؟؟؟؟؟؟؟
جمعه 16 فروردینماه سال 1387 12:46
دوست های عزیزی که این نوشته رو می خوانید ، این متن توسط یکی از بهترین دوستانم برام فرستاده شده بود وقتی خواندمش با خودم گفتم: نکنه من هم با دوست هام همین رفتار رو کرده باشم ، چون خودم هم بارها واسه دوستانم f1 بودم و از این رابطه ناراضی ، تصمیم گرفتم نظر باقی را هم بخوانم وحرفی رو که هیچ وقت نتوانسته بودم بیان کنم رو...
-
جوانه های قلبی بند خورده
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1387 21:00
خاطرات گذشته را ورق می زدم هر صفحه را که می خواندم ، بغضی گلویم را فرا می گرفت ، که چطور با اندک سنی توانسته بودم از آن درها عیور کنم ، چگونه تاب آورده بودم .خسارتش شده بود دلی به خشکی کویر . خرسند از طی شدن آن روزها و دل نگران آینده قلم برداشنم تا بنویسم ، بنویسم آن کویر دارد سبز می شود ، بگویم جوانه زده است دانه...
-
بافتنی-۱
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1387 20:57
در طول روز می بافم ،می نشینم و با خود رویاهایم را می بافم ، آری یک لباس زیبا. ناگهان به ساعت نگاه می کتم ، لباس زیبایم برای زندگی تمام شده،حالا باید لباسم را برتن زندگی بپوشانم . ولی افسوس دیر است ، خیلی دیر . زنذگی رفته و من نتوانسته ام لباسم را به او هدیه بدهم .یازهم با لیاس کهنه و پاره اش رفت ، او رفت و من هروز صبح...