دلم خیلی شکسته
یه حرف هایی رو دلم مونده ، که نگفتم بهت ، ننوشتم
حرف هایی که وقتی از جلوی چشمم رد میشه
.....
کاش می دونستی که ..................
قرار ......
سرم داره منفجر میشه
گفتی آرامشم رو فراهم می کنی
نیازی به جنگ نیست ، در هیچ جبهه ای ولی ............
خسته ام از این همه تکرار
خسته ام از این همه گفتم ،
خسته ام
پس چرااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟
کمترین ان چه می خواهم نشانه ای است ، تا بدون تردید تصمیم بگیرم .
فریاد می زنم ، نمی شنوی
ارام می گویم ، نمی شنوی
خدایا لااقل تو صدایم را بشنو
خسته ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خسته
مخم پوکید د دد د د د د د از این همه فکر ررررررررررررررررررررررر
قصم به خودت خسته ام
امروز فهمیدم :
تحمل درد دست، کشیدن درد گوش و ریختن اشک بهتر و راحت تر از دیدن غم چشمات و سکوت تو هست
ازت متنفرم به خاطر تمام خاطرات تلخ بچگیم ، چون فکر می کنی خرم ، هنوز همون دختر کوچولویی هستم که ازت می ترسم
شاید بترسم، ولی هیچ وقت نه به خاطر گذشته می بخشمت ، نه برای تردید هایی که الان با این همه مشکل که تو ذهنم دارم و برام درست کردی
فقط یه چیزی رو خوب می دونم ، مقصر تمام بدبینی هام تو هستی ، تو
هیچ چیز نگو
فقط به حرف هایم گوش کن ، درست یا غلط
فقط به حرف هایم گوش کن ،
و در تنهایت
ان زمان که سر بر روی بالش گذاشتی همه را بیاد بیاور
خوب و بد ، درست و غلط
در تنهایت به حرفهایم فکر
کاش اینجا بودی تا جواب سوال هام رو ازت بپرسم
بگی جواب این همه صبر ، این بود ؟؟
بگی وقتی صاف و ساده کسی دلش رو می گیره تو دستش جوابش اینه؟؟
گفتم از چی می ترسم ، همون ساعت اول گفتم ، پس چراااااا ....؟
تو منطق داری و من احساس ولی اگه منطقی نگاه کنی ، ادم برای زندگی مشترک از خیلی چیزا برای همیشه می گذره نه اینکه .........
ولی من با احساسم از همون اول از همه چیز گذشتم ، حتی وقتی ناخواسته چیزی اذیتت کرد ، دیگه تکرار نکردم
بدجوری دلم شکسته
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»
مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می خواهیم برگزینیم