بذون عنوان

یعضی وقت ها مثل همین الان خس می کنم سهم من همش فاصله است و تنهایی

دلم می خواد حرف بزنم تا راه دل وامونده رو پیدا کنم

ولی نمیشه

.

.

اصلا بی خیال سهم من از زندگی شده انتظاز و انتظاز و انتظار

بعضی وقت ها مثل همین الان

دلم می خواست کنارم بودی، محکم بغلت می کردم و تک تک سوال هام رو ازت می پرسیدم

می دونی ؟؟ بعضی وقت ها مثل الان دلم می خواد کوچیک بشم, یه نوزاد, تا ذهنم از اول ریست بشه

تازشم , اون موقع ها که کوچیک بودیم ( یعنی نوزاد ) از بس که گریه میکردیم قدرتی نداشتیم تا خاطره ای رو تو ذهنمون چه خوب و چه بد بنویسیم

اگه کنجکاو بودیم , قدرت بدنی برای کنجکاوی نداشتیم

خب این طوری کمتر اذیت می شدیم برای اینکه کمتر می فهمیدیم


واسه همین ها، دلم می خواست الان برمی گشتم به 28 سال پیش و دوباره یه نوزاد می شدم

این طوری این همه شک و ترس نسبت به آدم ها شاید کمتر میشد


ولی خب یه بدی هم داشت , اونم اینکه ممکن بود, تا من دوباره بزرگشم, یکی شب پره من رو بدزده


ولی فکر کنم تو رو داشتن از همه ارزو ها بهتره

چون تو باشی , نه به چیزی شک می کنم نه از کسی یا چیزی می ترسم


بازم نامه

خسته ام دلم میخواد زودتر بخوابم تا بتونم یه دل سیر پیشت یواشکی گریه کنم

گله کنم بخاطر ترسی که تودلم کاشتی و باهاش بزرگ شدم

به خاطر تمام لبخندایی که رو لیم یخ زده

به خاطر این همه ناگفته که بین من و تو باقی مونده


هنوزم قیل گله میگم بزرگیت رو شکر

حتما حکمتی داری

بخاطر چیزایی شکر می کنم که نمی شه اینجا بنویسم ولی همه رو تو می دونی

اگه می خوام باهات حرف یزنم برای اینکه دلم سبک بشه

همین