خدای عزیزم

خدای عزیزم

              کفرت نمی گویم ، ولی خسته ام ، خسته

                                                 نفس هایم از برای تو

                         جرعه ای خواب آرامم ده

 

. . .

حرف هایی در دل باقی می ماند، حرف هایی که می خواهیم بگوییم ولی واژه ای را نمیابیم.

پس از جستجو های بسیار ، بازهم تنها یک کلمه ، زیباترین کلمه  به کمکمان خواهد آمد.

آری " دوستت میدارم " .

ولی افسوس  عقربه های ساعت ، دستان زمانه ، بازهم دهانمان را قفل  می کند .

سنگینی نگاه ها ، پلاک هایمان را برهم می دوزد و مجال دیدن را هم می گیرد.

 

خدای عزیزم

مدت هاست  که فقط برای تو مینویسم، تمام آنچه را که در دل دارم.

هروز که از خواب بیدار میشوم ، در انتظارم تا شاید جواب یکی از نامه هایم را بدهی.

ولی بازهم خبری نیست ، زمان می گذرد و من چشم انتظار.

دستی برچشمانم می کشم ، تا تمام نشانه هایت را ببینم ولی بازهم احساس تنها ماندن ، جا ماندن ، نمی گذارد با آرامش و بدون دغدغه لحظه ای را سپری کنم

ترس

کم نور و کم نورتر می شود روزنه ی قلبم ، دیدگانم خاموش گشته

نمی آیی تا با گرمی نگاهت دیدگانم را روشن سازی ، نمی آیی تا بالطف و مهربانیت روح و جانم را حیات دوباره بخشایی

صدایی هولناک چون زوزه درندگان مرا می ترساند ، نمی دانم به کجا خواهد رسید،  آن رد پاهای به ظاهر گرم ، که در پیش راهم نمایان گشته .

می ترسم ، توان دویدن ندارم ، می ترسم  از تاریکی ، تنهایی از شنیدن حقیقت ، دروغ ، از همه چیز می ترسم

چرا کسی مرا بیدار نمی کند؟

چرا ساعت زنگ نمی زند ؟

خدایا تو مرا بیدار کن

می ترسم

می ترسم

تنهایی

گریزان بودم از تنهایی

                 زدستان سیاهش، می دویدم در میان جمع

ولی حالا...

                 از جمع منفور، می دوم در پناه تنهایی

تا فقط بینم ، یک رنگی ، زیبایی

 

                                 

گونه های نمناک

مدت ها بود هوای دلش بارانی نگشته بود ، وقتی نم نم اشک بر گونه هایش نشست ، قلبم از تپش ایستاد

نگاهی به روزگار، به چشمان خیسش ، به آسمان

وتنها یک جمله (خدایا چه حکمتی اندیشیده ای . . . )