بی آرزوتر از همبشه

هنوزم وقتی صدایی یلند میشه  

مثل تمام بچگی هام می ترسم 

هنوز مثل تمام بچگی هام ارزوی سال نو ندارم

گله دارم

تمام کاغذهای دنیا را برای من بیاورید

وسعت چشمان ، سپیدی قلیهایتان را نمی خواهم

دیگر احساسم را برهیچ قلبی نمی نویسم

خط می کشم برتمام خطرتاتم ازدل هایتان

به سردابم پناه می برم ، با تنها مونسم (ستارم)

گله دارم از شمایی که لبخندم را پیش از تولد کشتید

۲۸ سالگیم از راه رسید

روز تولدت میرسه 

نمی دونی شاد باشی یا ناراحت  

دلت می خواد  

......  

بازم نیستش 

....

ولی انتظار 

 زیادیه 

 ظاهرا

سخته

خیلی سخته ناراحت باشی و بخندی 

خیلی سخته که حافطت دقیقتر از ساعت کار کنه 

و چیزهایی تو ذهنت رسوب کنه که نتونی فراموش کنی 

انتظاراتی از عشقت داشته یاشی و نتونی بهش بگی 

. . . 

پیری

می نوسیم ، 

  تا 

سکوتم را درگوشهایت فریاد بزنم 

چرا نمی شنوی ؟؟ 

می نویسم تا باورکنی احساسم را  

خواب های پریشانم را 

 

چگونه فریاد بزنم درگوشهایت اگر داری ؟؟؟ 

تا بشنوند و بشنوی  

تا باور کنن و باورکنی   

 

راهی می خواهم برای پرواز از این همه سرما  

 روز های اسفند می گذرند، بیست وپنجم نزدیکتر, کسی ازقلبم با خبر نیست  

حتی شب پره

 چه غمی دارد، بازهم فوت کردن شمعها ، 

 حالا که می خواهند بکی به تعدادش اضافه کنن