زیرا که دلی باقی نمانده بود، ولی بازهم دل بستم
حال، تکه های قلب شکسته ام را درجعبه ای ریختم و با نگاهی گفتمش خداحافظ . . .
با دستان خود میان باغچه به خاک سپردم، با اشک هایم، به خاک یاد آور شدم مراقبش باشد ، حصاری ساختمش از رز تا دگر مجال ندهد برکسی تا نوازشش کند.
هم ا کنون بجای آن دل، تکه سنگی در سینه نهاده ام تا دگر دل نبندد.
آری به من
همان دخترک سبک وزن با خال میان ابروانش ، همان دخترکی که جز دلی صاف چیزی در دست نداشت .
بنگر که تنها درجستجوی دلی بود تا دلش را پیوند بزند .
شانه ای که از تزس بادها تکیه گاهش باشد و دستانی که از عمق وجود . . .
وتو چون دیگران آرام وبی صدا از کنارم گذشتی.
بی آنکه سخنی برلب آری ، بی آنکه با نگاهی ساده بگویی خداحافظ .
تا برایتان بگویم ، دیدن یک لبخند چه زیباست ،تا ببینید یک نهال چگونه رشد می کند.
برایتان بگویم که چگونه از خشکیدن آن غنچه دل باغبان لرزید ، گونه هایش خیس شد از غم .
برایتان بگویم گل مریم چگونه در باغ خودنمایی می کرد . چگونه عطرش مست می کرد پروانه های باغ را.
وحالا انسانی مغرور گلبرگ هایش را چیده ،ساقه اش را شکسته .
ای کاش گل مریم همچون شاخه ای رز تیغی داشت، تا جز مجنون کسی دستی حتی، برای نوازش به سویش درازنکند.
برزبان آوردم آنچه راکه دردل داشتم تا شاید سنگ ها سست گردند وبه مراد دل رسم . افسوس که آگاه نیستیم از ذهن یکدیگر ، نفهمیدم سخنان یکدیگر را .
از کنار هم رد شدیم مانند آب وسنگ ، با زهم مثل قبل آب می شست دل سنگ .چون قطره ی آب در جستجوی آرامش رفتیم تا خاموش گردیم در دل دریا .
افسوس و صد افسوس که دریا می شست دل شن ها را .
خدای عزیزم
بازم خسته ام ، بازهم زانوانم می لرزد ،چقدر به دست های مهربانت نیاز مندم ای کاش در کنارم بودی .
هر آنچه را که در ذهنم می آید ، می پرسم ولی افسوس بعد از این همه سال هنوز هم کلمه کم می آورم.
هنوز هم نمی توانم آنچه را که از ذهنم می گذرد برزبان بیاورم .
ای کاش تو خود جواب سوال هایم را می دادی زیرا تنها کسی هستی که نیازی به زمزمه آنچه که در ذهنم هست نداری ، تو خود زیبا و روان ذهنم را می خوانی ،ورق می زنی ، ولی ای کاش جواب ها را با مدادی کم رنگ نه بی رنگ در زیر صفحات می نوشتی .
خدای عزیزم ، من نهایت سعی خود را می کنم تا صبر داشته باشم ، با اطمینان روز ها را سپری کنم ، اما به ناگاه طوفانی صفحات ذهنم را بر هم می زند .
خدای عزیزم ، من چون کودکی سربه هوا ، فراموش کرده ام ، بیاد نمی آورم ، در کنار کدام باغچه ،برروی کدامین پله جای گذاشتم یادداشت هایم را .
بعضی وقت ها احساس می کنم شب پره هم یادش میره که منتظرشم ، دلم براش تنگ شده .
خیلی راحت از کنارم پر میزنه و میره بدون اینکه یه نگاه کوچواو بندازه این پایین و وبه صداها و اشاره هام جواب بده ، میره بدون اینکه بگه کی برمی گرده بدون اینکه ....
درست وقتی که مایوس میشم یکدفعه می شینه رو شونه هام .بس که شیطونه .