وقتی از کسی برای خودت دنیا می سازی ، رویا می سازی ، تمام زندگیت میشه ، تمام نفس هات
وقتی دنیا را حاضری بدهی که یک لحظه کنارت باشه
.
.
.
وقتی بارها میگی می ترسی ،
وقتی ،قلبت ، روحت ، احساست می شکنه
دلت می خواد بمیری ، ناخوداگاه بازهم شعرهای فروغ را ورق خواهی زد بازهم می حوانی
(می روم خسته و اهسته و زار سوی منز لگه ویرانه خویش ،
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیو انه خویش
می روم تاکه درآن نقطه دور
شستشویش دهم از لکه عشق ،
شستشویش دهم از رنگ گناه،
می روم خسته به دل
خونین دل
.
.
.
)