دل کوچک تنهاییم گرفته


وقتی سال های زیادی از زندگیت رو میزاری از خیلی چیزها هم می گذری 

حرف هایی توی دلت می مونه که ننی تونی بگی

ترسهایی توی وجودت میاد که نمی تونی بگی

سوال های بی جواب که نمیتونی بپرسی 

خلاصه همه چیز دست به دست هم میده تا تو غروب روز جمعه وقتی داری  ساز می زنی باخودت میگی 

میروم خسته و اهسته و زار سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا میبرم از شهر شما دلشوریده و پژمرده خویش


خوشبختم

امروز فهمیدم خوشبختم 

داشته هام رو شمردم زیاد بود یه عشق ، یه خانواده مهربون 

موفقیت هایی که باشما بدستم اوردم 

صخره هایی رو که با کمک شماها رد کردم 


پس خوشبختم


خیلی


خداروشکر


به کمک عزیزام روزهای سختم رو رد کردم 

خدا من رو سوپرایز کرد 


الان جای قند عسل خالیه

شاید برگشته باشم

خیلی وقته اینجا نبودم ، خیلی وقته چیزی ننوشتم نه حوض نقره ،نه اینجا

روزی که بهم گفت از غم ننویس 

روزی که گفت زندگی پر از چیزهای قشنگه از قشنگی هاش بنویس 

باخودم عهد بستم دیگه تلخ ننویسم


اما هنوز اون روز نیومده منتظرم 

هنوز منتظر یه اتفاق خوبم که همه چیز عوض بشه