بوم نقاشی من

 

 

نقش خیال می زنم، بربوم تنهایی 

تا شاید، ناجی تنهایی خود باشم 

خنده

 

 

خنده ام نقابی است بر اندوه بی پایان

اشک هایم ، فریادی زتلخی روزگار سردی دست سرنوشت.

خدای عزیزم

هرگز ندانستم ،

چرا نقش تنهایی، جدایی، انتظار بر بوم سپید زنگانیم کشیدی

چرا زندگانیم را جنگلی ساختی از علامت سوال که تنها از چشمه اشک هایم سیراب می شوند.

ساعت

                         

مدت هاست رفتی ، ومن ،آری من

تنها برجای ماندم ، روزهای اول پرشورتر از عقربه ثانیه شمار، لحظه ها را طی می کردیم.

کم کمک ، یکی دقیقه شمار و دیگری ساعت شمار.

وحالا هردو ساعت شمار، دیگر برروی یک صفحه ساعت جای نخواهیم گرفت

آری قلبم زسردی روزگار، یخ زده

نسیمی گرم گذر می کند از قلبم ،مهرش،گرمایش قلبم را درپی خود می کشاند. 

 دمی  تاب نمی آورد و برصفحه ای دیگر می نشیند

بدون عنوان

دل یکدیگر را می شکنیم در بازی کلمات.

گوش هایمان را می گیریم تا صدای شکستن را نشنویم،چشمانمان را می بیندیم تا قلب شکسته را نبینیم .

چقدر خود خواهیم . . .