چه ساده از یاد بردیم دوستت میدارم هارا
درمیان نبض لحظه ها ،
در هجوم باید ها ونبایدها،
بودن ها ونبودن ها
درجنگ غرور و منطق و احساس
و ناگهان کاخ رو یاها را با کلامی فروریختیم
یاد من باشد، زندگی رویا نیست
یاد من باشد، لحظه ای را باید بر سر جای خود بایستم ،
تا آنچه را که می خواهم بسویم آید ولحظه ای برایش تلاش کنم
یاد من باشد، به دیگران هم فرصت دوست داشتن بدهم
یاد من باشد، لحظه ای غرور را کنار بگذارم و لحظه ای احساسم را،
تا مبادا روزها از پی هم بگذرند و رویاهایم هرگز به واقعیت نرسند
یاد من باشد، فرصت ها باز نخواهند گشت
یاد من باشد، که با دیگران فرق دارم
امشب بازهم دلم گرفته،
امشب بازهم اسیرم میان رویا وحقیقت ،
امشب همه ستارگان خاموش است ،
امشب هیچ کس نیست جز سازم جز دفترم و صندوقچه ای از خاطرات ،
همه جا تاریک است تاریک، تمام شمع ها را روشن می کنم، دیری نمی پاید اشک هایم شعله شمع ها را هم خاموش میکند ، امشب شب پره نیست ، خدا هم نیست ،
تنهایــــــــــــــــــــــــــــم
به تندی باد از کنار یکدیگر گذر خواهیم کرد با کوله باری از خاطرات ، می نگرم به قطره اشک های شمع که در فراق پروانه،
آرام و بی صدا فرو می ریزد
ماتم می برد، به ان شعله که بی پروا، پروانه را فریاد میزند و پروانه بی اعتنا گذر می کند
گفتم هرگز ، هرگز
اجازه نخواهم داد شمع جانم،عشقم را ،کسی خاموش کند
افسوس نماندی تا درکنارت بسوزم نه از اندوه نبودنت
شمع جانم کم نورو کم نورتر میشود باکدام کبریت ، چگونه می خواهی روشنش سازی ؟؟
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید، چرا نگاهایت آنقدر غمگین است ؟ ؟ ؟
چرا لبخند هایت آنقدر بی رنگ است ؟ ؟ ؟
اما افسوس ......هیچ کس نبود .
همیشه من بودم و تنهایی پراز خاطره
با توهستم .......
آری با تویی که از کنارم گذشتی وحتی یکبار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه بارانیست .
به دریایی در افتادم، که پایانش نمی بینم
به دردی مبتلا گشتم، که درمانش نمی بینم
چه جویم بیش ازاین گنجی که سرآن نمی دانم
چه پویم بیش ازاین راهی که پایانش نمی بینم
مدتهاست در لحظه ای که می خواهم بنویسم جز قلب وکلامم ، قلم هم نام تو را می خواند.
هر سه باهم تورا صدا می زنیم شاید صدایمان بلندتر شود،شاید بشنوی، احساس کنی هنوز هم از اعماق وجود "دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت" می داریم.
مدت هاست رفته ای و من باقلبی که به حضورت خو گرفته بود، با قلمی که تو، چگونه شاد نوشتن را آموختیش، با سازی که به یادم آوردی می توان نغمه هایی نواخت به زیبایی لبخند،خوش تر از آواز قناری، بر زورقی شکسته ایستاده ام.
هم چنان برآسمان نگاه خواهم کرد و با نگاهم تو را خواهم خواند ، به امید آنکه باز آیی چون روزهای گذشته.
روحم خسته شد از این جمع
آرام چشم بر هم می گذارم، تا بروم به سرزمین رویا، به کودکی
درخیال برتاب سفید کودکی نشسته ام، کنار آن بید بلند
صدای سازدهنی، نسیم آرامی از صورتم گذر می کند
رقص ابرها در آسمان آبی چه زیباست
مثل همیشه برروی میز، نان تازه، پنیر و ریحان هست
عطر ریحان، چنان مستم می کند گویی شرابیست ، ناب ناب