فکر من می گوید

گیجم

همچون پری میان آسمان و زمین غوطه ور

سوال های بی جواب

عشقی که برایش دلیل ندارم

رویایی که دراین دنیا جای نمی گیرد

ترسی که برایش دلایل بسیار دارم

و مرا از عشق می ترساند

مانع از تفکر من به زندگی مشترک می شود


--------

امروز داشتم با خودم فکر می کردم تو یک سال گذشته بین دوست و فامیل و آشنا، عاشق زیاد دیدم

کسانی که زمین و زمان رو برای بهم رسیدن، بهم دوختن

ولی آخرش چی شد ؟؟

جدایی

خیانت

و

آرزوها در هم ریخت

-------

ترس من، از همین است


خیال می بافم

رویایم را در زمین جستجو می کنم

درمیان تمام انتظارها

نبودن ها

سکوت ها

به انتطارت می نشینم , انتظار لحظه ای که با کلامی تمام غصه هایم را فراموش کنم

به انتظارت می نشینم

دیر یا زود بر قلبم سرمی زنی

وتو

با همه فرق داری

عشق را برایم معنا کن, باورهایم را از زندگی مشترک خط بزن

بگو که عشق رویا نیست و تو نیز چون هم نوعانت نیستی

بگو که مرا دوست داری بیشتر از من


بگو و نشانم بده که آیا توهم عاشقم هستی؟؟

یاد

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


  (هوشنگ ابتهاج)

تلخ است تلح تر از قهوه

می آیم، می روم  

نیستی، احساسم را پنهان می کنم در حجم لحظه ها  

سکوت، سکوت، سکوت  

تابه کی ؟؟ 

نمی دانم  

می شکنم آرام و بی صدا 

وقتی برای من نیست، این را می شود تحمل کرد ولی ... 

انتظار زیادی نیست که بخواهم تو نیز مرا بیشتر از خودت دوست بداری، هست ؟؟ 

نمی دانم خواب بودم با بیدار که این چونین دل بستم  

حال را هم نمیدانم، خوابم یا بیدار ؟؟  

برایت گفته ام بار ها و بارها،گوش میدهی و زود فراموش میکنی ولی من با تمام شیطنت هایم هرگزفراموش نکرده ام واژه به واژه حرف هایت را  

 

بازهم عشق را فریادزدم به امید انکنه در کنار فریادم صدای تورا بشنوم 

وتو سکوت کردی 

واین حقیقت تلخ عشق من است  

من عاشق شدم ولی تو مرا دوست میداری 

حقیقتی که بین عشق و دوستت میدارم ها نهان است 

حقیقتی که تا زمان تجربه خودمان باورش نداریم 

و ای کاش من جای تو  

و  

تو جای من بودی

من

نگفتم که از چه آزرده ام

 باید عشق را بگویم ؟؟


چرا های بی جواب

خط های بی پایان

گریه های پنهان


تنها جواب یک سوال را میدانم

می خواهم عاشقم باشد

بیشتر از شنیدن دوستت میدارم ها



تنهایی

خدای عزیزم  

نمی دونم به خاطر کدام یکی از نعمت هابت و خوبی هبات باید شکرت کنم  

به خاطر عشقی که درقلبم کاشتی ؟؟ یا برای این همه صبر که هرروز روحم را با ان نوازش می کنی؟

می دونم همیشه صدام رو می شنوی  

منویسم برایت اینجا 

که فقط باهات حرف زده باشم 

دیگه انتظاری ندارم که بیاد و بخونه ،که کسی زبرشون کامنت بذاره 

مدتی هست که کلاس نمیرم ولی همیشه حرف های استادم تو گوشم زمزمه میشه

طوطی نیستی ؟؟ بود و نبود طوطی ، زیبایی یه طوطی .....

سکوت

آدمها رو همانطور که هستن دوست داشته باش ..................

ولی من هنوزم دلم می شکند آرام تر از آنکه حس کند، اشکهایم را در دیدگانم جاری نمی کنم ، دوست ندارد گریه کنم پس برقلبم روانه می سارم بی هیچ حرفی،هدفی

خواندم اگر کسی را دوست داری بال پروازش باش نه قل وزنجیر بر بال هایش

قل و زنجیر نیستم قصم به نامت

عاشقانه پر پرواز شده ام ، دلم می خواهد فریاد بزنم تا همه بدانند تا تمام آنان که هر روز آزارم داده اند بدانند و مرا با شب پره و رویاهایم تنها گذارند 

شب پره کوچک تنهاییم

کاش احساسم را می دانستی , کاش می فهمیدم تو نیز این چونین مرا دوست داری؟؟؟

کاش می توانستم بی هیچ رنگی تمام انچه در دلم هست بنویسم ,که از چه چیز ناراحتم , که چرا . . . .  

 

همین طوری

دلم برات تنگ شده از صبح کلی باهم حرف زدیم ولی دلم برات تنگ شده

یهو یه حسی اومد سراغم نمی دونم دلتنگی بود یا ناراحت بودم و می خواستم کنارم باشی تا یادم بره هرچی می خواسنم بگم

ولی حوصله اس ام اس زدن ندارم

حوصله کامپیوترم نداشتم فقط نمی دونم چی شد یهو از توخیال اومدم اینجا برات بنویسم

دلم می خواد حرف بزنم ، میدونی بعضی وقتها فکر می کنی این حس نیاز به حرف زدن داره ولی نه

این حس همون حسیه که دوست داری سرت رو بذاری روپای مامانت تا با موهات بازی کنه

و تو یادت بره تو این دنیا چیزها و کسایی هست که دوستشون نداری,

ولی خب نمیشه قدت بلند شده، سنت زیاد شده ، زشته دختر 29 سالت شده . . .

خب حالا که نمیشه سرم روپای مامان بذارم، دوست دارم کنار هم بشینیم و باصدای نگاه هامون حرف بزنیم

ولی خب اینم نمیشه الان کلی خونه و خیابون بین من و تو فاصله  انداخته، تازه هواهم تاریکه،

پس بی خیال همه  

میرم تو تنهایی، تو خیال، انقدر فکر می کنم تا حوصلم بیاد سرجاش .

بچه که بودیم جمعه ها باید ناخن می گرفتیم مانتو اتو می کردیم که شنبه بریم مدرسه ،

حالا باید مرتب یشیم که فردا بریم سرکار

فرار

روزی احساسم را در زیر خرمن ها خاک دفن می کنم 

سنگی بر رویش می گذارم تا دیگر جوانه نزد 

دستانم را ان طرف تر به آب می سپارم  

تا دور از احساسم باشد 

لیانم را با خار گل ها به هم می دوزم  

تا سکوت تنها واژه ای باشد که از من بجای می ماند