برای خودم

گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم اینم سهم من از زندگی بود ، حالا فصل عوض شده باید دفتر قلبم رو بزارم توی همون جعبه قرمزی که توبهم داده بودی.

همون جعبه ای که توش یه ماهی چوبی بود ، ولی دل من چوبی نبود زنده بود از احساس عاشقی از باتو بودن ولی رسما باید اعتراف کنم مدت هاست رفته ccu ، دلم داره نفس های اخر رو میکشه ، نمی دونم از این کما بیرون میام یا میمیرم و دلم رو زیر خرمنی از خاک دفن می کنم با دست های خودم 

تو نیستی و گاهی تصمیم می گیرم تمام دفترهای حوض نقره رو ورق به ورق اتیش بزنم ، تا دیگه یادی از گذشته تو ذهنم نمونه 

اینجا رو تعطیل کنم تا دیگه دل نوشته ای وجود نداشته باشه . تا دیگه با سرنگشتام حرف قلبم رو هیچ جایی ننویسم 

بعضی وقت ها دلم می خواد تمام گذشته رو خط بزنم وقت هایی که جوابی برای سوالم از خدا پیدا نمی کنم ( خدایا حکمتت رو شکر ولی چه حکمتی داری ؟؟؟ ) 

بعضی وقتها بغضم انقدر بزرگ میشه که به جای سیل اشک تبدیل می شم به اقیانوسی از سکوت 

دلم رو شکستن ولی هربار که بهشون فکر می کنم یاد حرف مامانم می افتم تو تمام این سی سال بهم گفت بزرگی ادم ها به قد و قواره و شناسنامه نیست به دلشونه ، به مهربونیش ، محبتشون ، بخششون 

من همه رو بخشیدم جز خودم که خودم رو دلم به اینجا رسوند 

این عذاب وجدانم هست که من رو به این حال انداخته 

هرچی گفتن این عشق به ثمر نمیرسه باورم نشد تا قلبم  به این حال افتاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد