همه چیز از روزی شروع شد که یه شکلات بهم دادن و گفتن نیت کن .
منم نیت کردم و شکلات رو خوردم و سیل بزرگی از اتفاقات تو زندگیم جاری شده حالا من وسط یه طوفان تو زندگیم ، به یه تکه چوب تکیه کردم تا تو دریا غرق نشم .
ای کاش تو زندگی منم همه جیز اروم و بدون هیاهو اون طوری که دلم می خواست اتفاق می افتاد
زندگی به امواج دریا مانند است
چیزی به ساحل میبرد و
چیزی دیگر را میشوید
چون به سرکشی افتد
انبوه ماسه ها را با خود میبرد
اما تواند بود
که تخته پاره یی نیز با خود به ساحل آرد
تا کسی بام کلبه اش را
بدان بپوشاند.
شعر بالا از مارگوت بیکلٍ ، نمیدونم چرا اما با خوندن چند تا مطلب آخرتون این شعر به ذهنم رسید...
ممنون شیما جان خیلی خوب بود