ساعت ها سنگ فرش خیابان ولیعصر را با کوله ای از سوال بی جواب طی کردم ، چشم دوختم برسنگ فرش های خیابان شاید درمیان رد پایمان سهم خودم و تورا پیدا کنم . چیززیادی نخواسته ایم مگر نه ؟؟
نمیدانم دراین خزان کدام برگ چادرش را برخوشبختیمان گسترده و چرا آرزوی من و تورا انتخاب کرده !
مگر ندید چه روزها برایش صبر کردیم ؟مگر صدای زانوانمان را نشنید وقتی درجستجوی یک صندلی به اندازه من وتو درچهاردیواری خودمان بود ؟
خسته ام از این همه انتظار ولی می دانم اگر بنشینم توهم فرو خواهی ریخت ، شاید اشتباه من همین خط است ، دنبال راه حل میان سنگ فرش نباید بگردم ، با دلی خسته بازهم مثل همیشه دستم را پبش خدا بالا میبرم و ان یکی را به تو گره می زنم شاید قدرتمان زیاد شود ، شاید بتوانیم سایه این خشکیده برگ را از آروزویمان کنار بزنیم .