هیچ کس نفهمید چه غمی دارم
خواسته و ناخواسته تازیانه ام زدید
سکوت کرده ام , سکوت ناگهان چشم گشودم سرتاسر سورت وگزدنم پراز خون شده بود
حتی خودم هم نفهمیدم
ناگهان خون به نرمی اشک بر تمام صورتم جاری شد
ترسیدم
از خون
ولی بیهوده بود فقط این خون حالم را درک کرد کرده بود و شاید سزای صداقتم بود که با شما داشتم
شمایی که از سادگیم , صداقتم تازیانه ای بر روحم ساخته اید
عالی بود نوشتههات
البته عالی عالی نه چون نتونستم همه آرشیوتو بخونم آخه من اگه شروع کنم به خوندن وب یکی تا اولشو میخونم به هر خال خوشحالم ک ه وبتو دیدم
مرسی مهسا جان از اینکه خوندی و نظرت رو نوشتی
من خودم یکم تو نظر دادن تنبلم
بازم مرسی