با خودش زمزمه می کند:
مبادا روزی که شب پره می خواهد برود ، برای همیشه باشد، نکند از کنارش برود و فراموش کند که یک گوشه این شهر شلوغ کسی چشم براه او نشسته ، دختری به سبکی کاغذ .
فراموش کند آن غروب پاییزی را که طلوع بود نه غروب. آن زمان که خشکیده بود پوست بر صورت اریرا، با بال های نرم و مهربانش نقاب را از صورت اریرا برداشت.
فراموش کند گل هایی را که در نهایت دقت بر پیچک قلبش نشانده بود ، فراموش کند یک نفر دوستش دارد که نه بخاطر بال های مهربانش و نه بخاطر نورش ، بلکه بخاطر قلب مهربانش .
ازجای بلند می شوم ، خود را به آینه می رسانم ، گونه های خیس اریرا را به آرامی خشک می کنم .
دویاره یه صورت اریرا نگاه می کنم چقدر خودخواه شده بود ،چشم هایم را به چشم هایش می دوزم .به یادش می آورم که شب پره آزاد است ، یادش می آورم که شب پره باید از زندگی لذت ببرد . پس باید برود واریرا تنها دعا کند برای بازگشت او، برود تا بال هایش نشکند .
نقابی را که در میان ترمه پیچیده بودم به آرامی بیرون می آورم وباز بر صورت اریرا می گذارم .
حالا که شب پره می رود ،بهتر است همه اریرا را با نقاب ببینند زیرا که کسی جز شب پره معنی خنده ها و اشک های اریرا را نفهمیده بود.
دست های کوچک اریرا را درست گرفتم و با هم دعا کردیم ( خداوندا مراقب شب پره عزیزمان باش و او را به هرآنچه می خواهد برسان ).
چه زیبا قد می کشد پیچک کوچک قلبم .
سبزی برگ هایش ،سرخی گل هایش در هیچ جعبه رنگی پیدا نمیشود.دلم پر است از پروانه های رنگین .به تعداد لبخند هایی که نگذاشته بودم نمایان شوند.
دنیا زیباست ،دنیای با شب پره زیبا ست .شاید اگر نور شب پره عزیزم نبود ،پیجکم محو نمی کرد تمام تاریکی ها را، دیوار ها را ...
خداوندا شب پره عزیزم را از من مگیر ، مراقب بالهایش باش .
دوربگردان تندبادها را از شب پره ام ،پیچکم ، قلبم .
در میان این همه تاریکی از ترس این انسان که حمله ور می شوند به سویت ، له می کنند دل ها را زیر چکمه هایشان و می کشند لبخند ها را
پس تنها پیش آنان که معنی خنده ام را می دادند خواهم خندید .نقابم را برخواهم داشت
از وقتی تنهات گذاشتم دست و دلم به هیچ کاری نمیره . بدجوری دلم گرفته،باجون کندن تونستم بنویسم ،آخه قبلا هم تو پیشم بودی هم شب پرم . حالا که نیستی فقط فقط .... آخه تو همیشه مال من خودخواه بودی فقط من . وقت و بی وقت میومدم پیشت ولی به جز من خیلی های دیگه منتظر شب پره من هستن تازه اگه اون طفلی بخواد همش مراقبم باشه که ... خوب خسته میشه . هی به این انگشت نگاه می کنم بعد می گم ناخن نداری که نداری خوب مظراب که داری ولی بعد ....... هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر به گرمیت خو گرفته باشم سردمه خیلی .باز این دل صاب مرده سردشه.
مثل همه خداحافظی ها سخته ، درد ناکه ..........بااینکه یکبار دیگه هم از هم خداحفظی کردیم.
دفعه قبل فکر می کردم برگشتی وجود نداره وممکنه برای همیشه ترکش کنم، ولی فقط هفت ماه طول کشید .
با اینکه میدونم برمی گردم، مطمئنم که بر می گردم ، بااین همه دلم براش تنگ میشه ، خیلی زیاد ، خیلی.
بازم باید برم ،برم و با تمام خاطرات تلخ وشیرین گذشته ،با نمام نغمه هایی که یاد گرفتم خلوت کنم ، تا هروقت زندگی مجالم داد سری به دوست و یار عزیزم بزنم ، دوستی که تو تمام تنهایی هام تنهام، نذاشت. دوستی که تحمل کرد نمام ناراحتی ها و عصبانیت هام رو .تنها کسی که از سینه پرسوزم خبر داشت.
هرچند بی جون، ولی هروقت قلبم ،دسنم سرد می شد گرمشون کرد.
کارزیادی نتونستم انجام بدم فقط تمام گوشه و کنارش رو تمیز کردم، خوبه خوب، برای آخرین بار نمام نغمه هایی را که دوست
می داشنم زدم.
بهش قول دادم تا اگر زندگی وقت بیشتری دراختیارم گذاشت حنما برم سراغش حتی برای کوتاه ترین لحظه .
گذاشتمش کنار تختم که هر شب لااقل با نگاه کردن بهش خوابم ببره. درسته که نمی تونم حرف هام رو دیگه با انگشت های پینه زدم یگم ولی یا چشمام قبل از خواب حتما براش تعریف می کنم همه رو .
چرا دلی را که آفریدی براش قابی در نظر نگرفتی تا از هر ضربه ترک برنداره ؟؟؟؟
چرا ؟ چرا فکر نکردی که مخلوقاتت بازی تو فیلم نامت رو دوست دارند یانه ؟
چرا پیمانه نکردی صبر وطافت ها را ، سختی ها را ، غم ها را ، شادی ها را ؟؟؟؟؟
چرا گفثی دوست بداریم همه کس را ، همه چیز را در حالی که توان نشان دادن احساسمان را نداریم ؟؟
نمی خوام پری باشم ، یه پری کوچولو که یه روز بدون اینکه بفهمه چرا ،با اینکه هیچی کم نداشت ، پا گذاشت تو دنیای آدم بد ها !!!!
دوست دارم پری باشم ، پری قصه خودم ، پری دنیای پریا ، پریایی که همه چیز رو بلدند همه رو دوست دارند،
هیچ وقت دلتنگ نمیشن .
چشم هام رو بسنم ، بی محابا بالا رفتم از پله های نردبانی که اعتباری به استحکامش نبود.
لحظه ای چشم گشودم، من درمیان ابرها ، ستاره ها به دورم حلقه زدند..ناگهان بادی وزید ،ابری غرید ، نردبان لرزید و من زمین خوردم .
چشم هایم را گشودم ،تنها نردبان نشکسته یود، دل من هم درگوشه ای زیر تکه های چوب خورد شده یود.
صدایش همچون نجوایی آرام بخش روح و جانم است. صدایی که آشنایم کرد با ترانه .......
صدایی که شعرها را از عمق وجود برلب می آورد.
بی آتکه بداند دختر کوچکش که دیر زمانیست بزرگ شده ، هنوز هم با صدای او به آرامش می رسد .