امروز از صبح دلم می خواست شب پره کوچولوم رو تو دستام بگیرم و باهاش حرف بزنم
ولی خب نمی شد
سعی کردم تمام روز تو خیالم باهاش حرف بزنم، آخه روزهایی که حرفام و یواشکی در گوشش زمزمه می کنم کنارمه , تازه این طوری غر نمی زنم من رو فراموش کردی چرا جوابم رو ندادی
ولی وقت بلند باهاش حرف می زنم تو مشغولیاااا و خستگی هاش فراموش می کنه که احساسم منتظر بود تا بشنوم ...
.
.
خواب به چشمم نمیاد
اومدم احساسم و با اریرا تقسیم کنم تا بتونم غصه نخورم
به همین سادگی
دلت یه جوری میشه بعد 8 ساعت میشماری تا دلت ارام بگیره و باز دلت یه جوری بشه یه جور خوب
انتظار و انتظار و انتظار