برزبان آوردم آنچه راکه دردل داشتم تا شاید سنگ ها سست گردند وبه مراد دل رسم . افسوس که آگاه نیستیم از ذهن یکدیگر ، نفهمیدم سخنان یکدیگر را .
از کنار هم رد شدیم مانند آب وسنگ ، با زهم مثل قبل آب می شست دل سنگ .چون قطره ی آب در جستجوی آرامش رفتیم تا خاموش گردیم در دل دریا .
افسوس و صد افسوس که دریا می شست دل شن ها را .
نمی خواهم بگویم،
قصه گو هستم،
مگر من شهرزادم؟
نمی خواهم بگویم،
شاد و خوشحالم،
مگر دیوانه ام امشب؟
نمی خواهم بخندم،
یا بگریم باز،
مگر احساس من امشب،
دوباره بر سر شوق است؟
نمی خواهم بپاشم باز،
یک دامن ترانه،
سمت این نی زار.
فقط،
یک جرعه شب کافیست
و
یک خواب خوشِ
بی رنگ و بی رویا
و فراموشی
و...
امشب دفترم بستست،
باور کن.