خدای عزیزم
بازم خسته ام ، بازهم زانوانم می لرزد ،چقدر به دست های مهربانت نیاز مندم ای کاش در کنارم بودی .
هر آنچه را که در ذهنم می آید ، می پرسم ولی افسوس بعد از این همه سال هنوز هم کلمه کم می آورم.
هنوز هم نمی توانم آنچه را که از ذهنم می گذرد برزبان بیاورم .
ای کاش تو خود جواب سوال هایم را می دادی زیرا تنها کسی هستی که نیازی به زمزمه آنچه که در ذهنم هست نداری ، تو خود زیبا و روان ذهنم را می خوانی ،ورق می زنی ، ولی ای کاش جواب ها را با مدادی کم رنگ نه بی رنگ در زیر صفحات می نوشتی .
خدای عزیزم ، من نهایت سعی خود را می کنم تا صبر داشته باشم ، با اطمینان روز ها را سپری کنم ، اما به ناگاه طوفانی صفحات ذهنم را بر هم می زند .
خدای عزیزم ، من چون کودکی سربه هوا ، فراموش کرده ام ، بیاد نمی آورم ، در کنار کدام باغچه ،برروی کدامین پله جای گذاشتم یادداشت هایم را .
چرا نمی نویسی؟