خاطرات گذشته را ورق می زدم هر صفحه را که می خواندم ، بغضی گلویم را فرا می گرفت ، که چطور با اندک سنی توانسته بودم از آن درها عیور کنم ، چگونه تاب آورده بودم .خسارتش شده بود دلی به خشکی کویر .
خرسند از طی شدن آن روزها و دل نگران آینده قلم برداشنم تا بنویسم ، بنویسم آن کویر دارد سبز می شود ، بگویم جوانه زده است دانه هایش .
بگویم صبح ها به امید رشد جوانه هایم چشم می گشایم .
بگویم اگر شب پره های عزیزم نبودند تا قطره ای آب به زیر پای دانه ها یم بریزند هرگز سبز نمی شدم .